نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

هستی من 22 ماهگیت مبارک...

                  اگر نفسی در سینه است                                       برای تو نفس میکشم                                                ...
19 اسفند 1391

ورود وروجک مامان و بابا

  گنجشک کوچولوی مامان  ساعت ٢ظهر بود که دل مامان درد گرفت و منو ساعت ٤:٣٠ بابا و ٢تا مامانی بردن زایشگاه، اونجا موندم و استرس داشتم و از طرفی هم خیلی خوشحال که فرشته کوچولوم که ٩ماه انتظار دیدنشو میکشیدم  میخواست وارد زندگیم بشه   تا اینکه ساعت ٩:٣٠ شب منو بردن اتاق عمل و بیهوشم کردن  و ساعت ١٠:١٥ از اتاق عمل منو آوردن بیرون  و وقتی به هوش آومدم خیلی درد داشتم ودائم سراغ تورو میگرفتم خیلی دوست داشتم که ببینمت و بغلت کنم تا اینکه بهم گفتن خدا یه فرشته خوشگل و تپلی بهم داده. وقتی تو رو پیشم آوردن اول از همه دست کوچولو و ظریفت گرفتم تو دستم و لمس کردم که اونوقت بود که صدای گریه قشنگت ش...
14 اسفند 1391

هوراااااا عکسای آتلیه آماده شد

    عشق مامان   امشب رفتیم عکسای آتلیه که یکماه قبل که البته ٢١ ماهگیت بود از آتلیه رامرنگ که صاحبش آقای فرهادی خوش سلیقه ست رو گرفتیم عکسا خیلی خیلی قشنگ شدن و من و بابا خیلی راضی و خوشحال شدیم از اونجایی که اصلا دوست ندارم عکس، اطرافش، گل و بلبل باشه به آقای فرهادی تاکید کردم که عکسا میخوام خیلی ساده و بدون روتوش باشه که دستشون درد نکنه اون چیزی شد که میخواستم  ولی اگه هم نمیگفتم میدونستم که کارشون عالیه و کار عالی تحویلمون میدن آقای فرهادی دمتون گرم           « کیارش » البته 2 تا عکس دیگه هم هست که من و تو بابا با همیم ک...
12 اسفند 1391

چش چش دو ابرو...

     در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو  فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست  شیرین ترین خاطره ها  و گرم ترین لحظه هاست     خرگوش زرنگم... امشب با بابا کلی بازی کردی و بابا بهت گفت برو آجرات رو بیار که ماشین و خونه درست کنیم و از اونجایی که علاقه شدیدی به ماشین و قطار داری یا میگی قطار یا ماشین درست کنیم که همه جوره با آجرات یه چیزی سرهم میکنی و لاستیک بهشون میزنی و میگی ماشین ...
11 اسفند 1391

این روزای ما...

  عزیز دل مامان بسیار شیطون ولی با ادبه از دیوار راست بالا میره و در اوج شیطنت مهربون هم هست  زبان فارسی رو کامل صحبت میکنه بسيار با محبته و ناراحتي ديگران نظرش رو جلب ميكنه خيلي معاشرتي و اجتماعیه   كلي هم رقاصه شبها موقع خواب یه بوس خوشمزه به مامانش میده و میگه مامان مهسا جونم شب بخیر و صبح ها هم صبح بخیر رو فراموش نمیکنه صبح ها وقتی از خواب بیدار میشه از مامان یه دونه تخم مرغ آب پز یا فرنی یا یه دونه سیب یا یه دونه سیب زمینی آب پز یا سرخ کرده میخواد از حافظه خیلی خوبی برخورداره الهی فدای تیزهوشیت بشم کم کم داره کمک میکنه که از پوشک هم بگیرمش دیگه پسر من برای...
7 اسفند 1391

کیارش و دیدن گوزن ها

    عشق مامان...   امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت از دیروز برنامه ریختیم که به اتفاق میناجون و آقا مجتبی اینا بریم بیرون قرار شد که سمیراجون و آقا محمد و سایان جون هم باهامون بیان امروز ساعت12:30ظهر قرار شد که میناجون اینا بیان که بریم پارک پردیسان از اونجایی که بابا میتونه داخل پردیسان بشه هماهنگ شد که ما هم بریم و از نزدیک شاهد دیدن آهوها و گوزن ها بشیم  البته قبل از اینکه بریم سمیراجون اینا رو تو راه پله ها دیدیم و سمیراجون گفت که بعدا بهتون ملحق میشیم  میناجون اینا اومدن و یک ماشینه رفتیم پردیسان بابا امان خیلی خوش به حالمون بود آخه فقط ما میتونستیم وارد اونجا بشیم ما رفتیم...
5 اسفند 1391

فرشته های کوچولوی ناناز«سایان و کیارش»

   تویی تمامیه زندگی من عمر من امید من، در کنار تو بودن است و من تا آخرین لحظه عمر  فریاد میزنم بی تو پوچم...      الهی من فدای جفتتون بشم که اینقد معصوم و پاکین و شما جلوه هایی از خدای بزرگین دیروز پسر گلم رو بردم خونه سمیراجون که با سایان جووووووون بازی کنه که خیلی خوب باهم مچ هستین و بازی میکنین گاهی اوقات ما میریم و گاهی اوقات سمیراجون با سایان جون میان خونمون که همه جوره خوش به حالتونه البته ناگفته نمونه که بعضی اوقات به تلپ و تولوپ هم میکوبین و دعواتون میشه و بعضی اوقات هم وسیله ای رو از هم میگیرین و درمیرین خدا میدونه که از دست هم چه جوری فرار میکنین و قا...
2 اسفند 1391

یه روز جمعه کیارش به همراه بابا

  پسر کوچولوی مامان 2شبه که ساعت 11شب میخوابی و ساعت 7:30 صبح از خواب بیدار میشی و سحرخیز شده پسر طلای مامان. امروز صبح که ساعت7:30 بیدار شدی یه خورده با هم بازی کردیم و بعد رفتی سراغ بابای بیچاره، اون رو هم از خواب بیدار کردی و خوش به حال من که وقتی دیدم بابا بیدار شد من خوابیدم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابیدم بابا برات صبحونه آماده کرده بود و با هم نوش جون کرده بودین و بعد 2 نفری بدون مامان مردمردونه رفتین شهربازی. خوش به حالتون من هم راحت راحت خوابیدم آخه امروز ظهر به صرف خوردن یه دیزی لذیذ خونه بابا ایرج اینا دعوت بودیم و من هم از بابت ناهار درست کردن خیالم راحت بود و کسری خوابم با خوابیدن زیاد امروز جبران شد. ممنون با...
27 بهمن 1391