یه روز جمعه کیارش به همراه بابا
پسر کوچولوی مامان
2شبه که ساعت 11شب میخوابی و ساعت 7:30 صبح از خواب بیدار میشی و سحرخیز شده پسر طلای مامان.
امروز صبح که ساعت7:30 بیدار شدی یه خورده با هم بازی کردیم و بعد رفتی سراغ بابای بیچاره، اون رو هم از خواب بیدار کردی و خوش به حال من که وقتی دیدم بابا بیدار شد من خوابیدم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابیدم
بابا برات صبحونه آماده کرده بود و با هم نوش جون کرده بودین و بعد 2 نفری بدون مامان مردمردونه رفتین شهربازی. خوش به حالتون
من هم راحت راحت خوابیدم آخه امروز ظهر به صرف خوردن یه دیزی لذیذ خونه بابا ایرج اینا دعوت بودیم و من هم از بابت ناهار درست کردن خیالم راحت بود و کسری خوابم با خوابیدن زیاد امروز جبران شد.
ممنون بابای کیارش
پسرم واسه خودش مردی شده و پا به پای باباش میره تفریح کردن
الهی من فدای این مرد کوچولوی خودم بشم
مثل اینکه بازی توی شهربازی خیلی بهت خوش گذشته بود آخه وقتی ساعت 12:30 ظهر با بابا تلفنی صحبت کردم که بیاین دنبالم برای رفتن به خونه بابا ایرج اینا، بابا گفت که اصلا دلت نمیخواد بیای خونه و صدای غرغر کردنت میومد مموشک من
و وقتی که اومدین دنبالم گریه کرده بودی و چشات هنوز اشک آلود بود و مدام بهونه میگرفتی و میگفتی بییم شهیه بازی تاب تاب عباسی، سیسیه بازی کیایش جون بازی کنه
این روزا هم خیلی خودت رو تحویل میگیری و خودت رو کیایش جون خطاب میکنی
الهی من فدای شیرین زبونیات بشم که دیگه پسرم کامل صحبت میکنه با اون صدای نازش
این قلب من مال تــــو هست، قلبـــــم را فدایت میکنــــــم
دوســــــت داااااااااااارم