زمستون کیارشی...
سلام عشقم...
این پستی که برات الان میذارم مربوط به جمعه دو هفته قبل میشه
مامان دیگه تنبل شده نمیاد خیلی دیر به دیر میاد
خوب چیزی هم نمونده که کم کم خودت وبلاگت رو تحویل بگیری و خودت بنویسی چشم رو هم بذاری زود میاد اون روزا
پسر مهربونم زود زود بزرگ شو مامان منتظر اون روزاست
ظهر همون روز ساعتای حدودا 3 بود رفتیم سمت جاده اسدلی
هوا سرد بود و کلی برف زمین رو سفیدپوش کرده بود
امسال اولین سالیه که نهایت استفاده رو از برف بازی کردی انگار برات سرما معنایی نداشت
اولش میلرزیدی همون اول یه خورده با هم بازی کردیم با اون مشتای کوچولوت برف برمیداشتی و سمتم پرتاب میکردی و بابا هم ازمون فیلم و عکس میگرفت
بعد از چند دقیقه دیدم یه پسرکوچولو که اسمش کارن بود از پشت سرت به سمتت برف پرتابکرد و تو برگشتی و یه گلوله به سمتش زدی وقتی دیدم دوست پیدا کردی و با هم همبازی شدین منم رفتم تو ماشین دیگه نمیتونستم طاقت بیارم از سرما
ولی ازتو ماشین شاهد خنده ها و بازی کردنات بودم یه تپه کوچولو رو تبدیل به سرسره کردین و کلی سر خوردین و میخندیدین
از بالای تپه که به راحتی سر میخوردین ولی موقع بالا رفتن با یه مکافاتی میرفتین و تو یسره غر میزدی که نمیشه برم بالا خلاصه با هر بدبختی بود خودتو اون بالا میرسوندی که سر بخوری
اینم یسری از عکسای اون روز
عااااااااااشقتم وروجک شیرینمممممممم