نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

تو که حرف می زنی...

    ♥    تو ؛                معــــــنای عشقی ... ♥ ♥    تو  ؛               تمااااااااام  منی، کیارش ...     این روزها به زیبا ترین وجه ممـــــکن ، حرف می زنی جوانه ی گندم من ؛  کلمات را پشت سر هم می گویی ؛ کلماتی پُر از بدعت و تازگی ... انقدر تازه که بیش از نیمشان را ، اول بارست که می شنوم  جمله هم می گویی ؛ جملاتی زیبا و باورنکردنی ... برای وصف زیبایی جمله گفتنت ، کلمه ای پپدا نک...
20 خرداد 1392

25مین ماهگردت مبارک

    دونه بادومم... گل قشنگم... شیرینم...   کودک بمان، ساده بمان، مهربان بمان همینگونه که هستی بمان حتی اگر دنیا به تو بدی کرد هیچگونه بدی نکن و دنیا را با برق مهربان چشمانت  ستاره باران کن خداوندا خودت در امانتداری دلبندم نگاهم دار به خودت میسپارمش ای مهربانترین...   پسر قشنگم ♥♥ باش و با بودنت باعث بودن ما باش ♥♥   عزیزدل مامان ♥♥  بیست و پنجمین ماه تابیدنت مبارک ♥♥   ✿✿ میمیرم برات یکی یه دونه خودممممممممممممم ✿✿ ...
19 خرداد 1392

داریم میریم مسافرت آخ جونم!!!

  مامانی طبق عادت هر سال بااکیپی که هر ساله مسافرت میریم که حدود 20 تا 25 نفر هستیم بازم رفتیم سمت رامسر. روز 20شهریور حرکت کردیم به سمت رامسر و روز 23 شهریور تولد بابا رو اونجا گرفتیم پارسال هم همین طور بود البته بابا رو غافلگیر کردیم اصلا خودش انتظار نداشت این مسافرت یک هفته ای بود که خیلی خوش گذشت چون دیگه عجله ای تو کار نبود 3 روز رامسر موندیم که رفتیم جاهای دیدنی رامسر از جمله جواهر ده رو دیدیم که خیلی سرد و بارونی بود مامانی توی ماشین خواب بودی و نتونستی طبیعت جواهرده رو نگاه کنی خیلی خیلی زیبا بود البته ناگفته نمونه که این 3 روز توی رامسر یسره بارندگی بود و بعد از 3 روز حرکت کردیم به سمت سرخرود ...
18 خرداد 1392

بازم یه روز قشنگ جمعه و تفریح کیارش

    عشقــــــــم... نفســـــــــم...   دیروز به اتفاق مامان مهسا و بابا علی و بابا ایرج اینا که جمعا ٨نفر میشدیم رفتیم سمت پیغو این دفعه عمو تورج بود ولی عمه مهلا به خاطر امتحاناتش باهامون نبود روز خوب و قشنگی بود و کلی بازی و شیطنت کردی  حسابی خوش خوشت شده بود ساعت ١١:٣٠ رفتیم وساعت ٤:٣٠ بعدازظهر برگشتیم هرجا چشم کار میکرد سرسبز بودن درختها بود و شرشر آب رودخونه به گوش میرسید حتی آواز خوندن پرنده ها خیلی خیلی زیبا بود قربون خدا با اینهمه عظمتش خلاصه دیروز کلی خوش گذرونی کردی و حسابی آزاد و راحت بدون هیچ محدودیتی بودی   اولش کلی با عموتورج چوب بازی کردی ...
11 خرداد 1392

پسر شیرین مامان

    عاشقتم شیرین زبونم عاشقتم شیطونکم   وای کیارشم داره کم کمک بزرگ و بزرگتر میشه و از روز قبل عاقل و فهمیده تر و مهربون تر و از همه مهمتر شیطونتر وای عزیزدلم یعنی این تویی کیارش کوچولویی که نمیتونست راه بره و صحبت کنه و ابراز احساسات میدونی چیه مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه زبونم قاصره از گفتن این همه شیرین کاریات و شیرین زبونیات این روزا اونقد و اونقد کارای جالبی انجام میدی که همه رو فراموش میکنم حتی شیرین زبونیهایی که میکنی الهی مامان فدای اون قد و بالای قشنگت فدای اون زبون و دهن قشنگت که همیشه برام حرف میزنه میخنده میبوسه فدای اون دستای کوچولوت که همیشه دور گردن مامانه و با تمام ...
27 ارديبهشت 1392

شب قشنگ آرزوها

      فرشته کوچولو... پسر پرانرژی مامان...   امشب، شب آرزوهاست... دنیا نور بارون میشه و زمین و آسمون سرشار از انرژی مثبت و قشنگ میشه میدونی که چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کافیه که فقط قلبت رو خالی کنی از هر چی تاریکیه و به جاش پر کنی از روشنایی، محبت و عاطفه و دوست داشتن. کافیه فقط بخوای اونوقت میبینی که قلبت چقد بزرگه و چقد جا داره و پذیرای همه چیزای خوب خوبه که روی زمینه امشب باید به یاد همه آدمای دنیا بیفتیم آدمایی که گرسنه ان، آدمایی که بی خانمانن، آدمایی که مریضن و آدمایی که گرفتارن و غمگین واسه همه اینا باید دعا کنیم و از خداوند مهربون براشون طلب کمک کنیم وبعد از اونها هم بخوای...
27 ارديبهشت 1392

یه روز هفته خیابون گردی...

      عزیزدل مامان... پسرک شیرینم...   دیروز عصری ساعت 7 به اتفاق سمیراجون و سایان جون رفتیم خیابون و تو و سایان جون کلی پیاده روی کردین و شیطنت، کلی هم کیف دنیا رو بردین تا تونستین راه رفتین در ضمن خیلی قشنگ دست همدیگه رو گرفته بودین و با هم حرف می زدین و من و سمیرا جون کلی به کارای شما میخندیدیم و قربون صدقه شما دو تا وروجک شیرین می رفتیم پا به پای ما راه میومدین و جیکتون هم درنیومد تا اینکه... بله موقع برگشت دیگه صدای جفتتون دراومد و مجبور شدیم بغلتون بگیریم ولی بیشتر از یک ربع طاقت نیاوردیم و بازم گذاشتیم که راه برین ولی صدای آقا کیارش دراومد که میگفت بغلم کن و ...
25 ارديبهشت 1392

جریانات و عکسهای تولد 2سالگی

      عزیزدل مـــامـــان... عروســک قشنگــم... همـــه زنـــدگیــــم...   بالاخره روز تولدت رسید و یکماه میشد که سخت مشغول تدارکات تولدت بودم اصلا خواب نداشتم و سرشار از استرس و تکاپو بودم ولی هر چی که بود خیلی خوب از کار دراومد و چیزی شد که میخواستم تولدت رو  19 اردیبهشت گرفتم چون 18 اردیبهشت چهارشنبه بود من هم مجبور شدم یک روز بعدش بندازم روز تولدت، تو هم پسر خیلی خوبی بودی و با مامان کلی همکاری کردی تولدت که ساعت 7 بعدازظهر شروع میشد خوابیدی و مهمونها که تکمیل شدن یکساعت بعد بیدارت کردن ولی اولش یه خورده کسل بودی و بعد کم کم شارژ شدی و با بچه ها کل...
21 ارديبهشت 1392