نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

آش دندونی

عشق مامان.... مامان شیرین، برات زحمت کشید و آش دندونیه خیلی خوشمزه درست کرد اولین قاشق آش دندونی رو خودت نوش جون کردی خوشمزه بود مگه نه مامان؟؟؟؟؟ البته 2تا دندون داشتی یعنی هم زمان با هم مرواریدای سفید پسرم زد بیرون راستی تو 4ماه و 20روزت بود از 2ماهگی آب دهنت یه سره میرفت و من دائم پیش بند می بستم دور گردنت   اینجا هم آماده شده بودی که آش دندونی ببریم ...
1 دی 1391

کیارش و دوچرخه سواری

پسر زرنگم از 4ماهگی عاشق دوچرخه سواری بودی و از همون موقع بود که نشستی خیلی ها به من میگفتن که نباید زود بنشونمت ولی مامان گوش نمیکرد و کار خودش انجام میداد ...
1 دی 1391

مسافرت شمال4ماهگی

پسر قشنگم تو تاریخ ٢٢/٠٦/١٣٩٠ به اتفاق مامانی  و خاله مونا و خاله های مامان که همگی حدودا٣٠نفر میشدیم، که رفتیم شمال یه سفر تقریبا یه هفته ای بود که خیلی بهمون خوش گذشت پسر خیلی خوبی بودی و مامان و بابارو اصلا اذیت نکردی تو این مسافرت همه بهم میگفتن که خیلی آروم و فرشته خوبی هستی یکبار صدای گریه یا نق زدنتو کسی نشنید، پارمیس، اشکان، ارشک و عرشیا یه سره دوروبرت بودن و باهات بازی میکردن و تو هم به اونا لبخند می زدی و دست و پاهات به نشون اینکه خیلی خوشحالی تکون می دادی و صدا در میاوردی مامان فدای پسمل شیطون بلای خودش بشه مامانی همه جوره سازگار بودی وقتی سوار ماشین میشدیم که حرکت کنیم دوست داشتی که بالا بگیرمت و همه جارو نگ...
1 دی 1391

سه ماهگیت مبارک

 عشقم، همون روز سه ماهگیت و ٤مین سالگرد ازدواج مامان و بابا با هم بود. نفسم دوست دارم    سه ماهگیت مبارک ...
1 دی 1391

گلچینی از عکسهای نوزادی

مامانی اول از این عکست شروع میکنم که خیلی دوسش دارم می بینی که از همون اول پسر زرنگ و متفکر مامان بودی مامانی می بینی که چقد ناز خوابیدی. خیلی خیلی دوست دارم   کیارش مامان ٢٥ روزه بودی که بوبولیتو بریدیم این عکسم رو تخت مطب دکتر امیری در حالی که غرق خواب بودی بابا ازت گرفت. دقیقا١٢/٠٣/١٣٩٠ ساعت ١٢:٣٠ ظهر مامانی اون روز روز بدی واسم بود  و برای اولین بار صدای گریه کردنتو شنیدم همزمان با تو منم اشک میریختم دلم میخواست بترکه، یه سره از این ور به اون ور مطب می رفتم نمی دونستم باید چیکار کنم اصلا آروم نمی شدی روز بدی بود گنجشک کوچولوی من   بابا اون روزا یه عالمه ازت عکسای خوشگل میگر...
29 آذر 1391

خنده های کیارش

مامانی، خنده هات و صدا درآوردناتو دوست داشتم. خنده هات قهقهه داشت و از ته دل میخندیدی وجودت بهم زندگی میداد کیارشم گریه اصلا تو کارت نبود بچه خیلی خوبی بودی فقط دوست داشتی که باهات حرف بزنیم و بازی کنیم منم اون روزا یه سره واست شعر میخوندم شعر حسنی نگو یه دسته گل، عروسک قشنگ من و....تو هم خیلی با دقت گوش میکردی انگار که می خواستی از دهن مامان شعرارو بدزدی و همزمان با من حرف می زدی، مامان فدای اون صدای قشنگت بشه اونقد من و بابا باهات بازی میکردیم که خسته می شدی و خودت به خواب می رفتی بدون اینکه مامان اذیت کنی.  ***اینجا دقیقا ٧٧روزت بود***  فدای اون خمیازه بشه مامان الهی بگردم چقد ناز خوابیدی ...
29 آذر 1391