نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

کارهای قشنگ شازده کوچولومون

مامان بازم میگم ای کاش زودتر از اینها وبلاگت رو سروسامون می دادم ولی اشکال نداره دیگه تونستم چیزایی که یادم میاد رو واست بگم که اگه بزرگ شدی ببینی که چه کارهای قشنگی رو می کردی. البته بابا ازت یه عالمه فیلم گرفته که زیادی کارایی که می کردی تو فیلم هست مامانی عادت داشتی که شبها ساعت ٢ بخوابی و روزها تا ساعت ١٢ ظهر خواب بودی  اگه مامان کاری داشت که بیدار میشدم و به کارام می رسیدم اگه که کار نداشتم میخوابیدم و با هم بیدار میشدیم و بعد از کمی کار کردن باهات بازی می کردم مخصوصا که اکثر چیزا رو می فهمیدی و می تونستی راه بری. من برات شعر می خوندم و تو گوش می کردی و اگه بعضی از قسمت ها رو بلد بودی مامان رو همراهی می کردی مامان: بعبع...
5 دی 1391

هشتمین ماهگرد

شیرینم... ٨ماهگیت مبارک.   پسر نازم تو این ماه چیزای جدیدی یادگرفتی از پاهات تا موهات رو یاد داشتی کیارشم بهت میگفتم پاهات کو؟ یکی از پاهات رو برمی داشتی میگفتی پا میگفتم دستات کو؟ دو دست کوچولوت رو بالا می گرفتی و میگفتی دس. نمیتونستی ت دست رو تلفظ کنی میگفتم لبای قشنگ پسرم کو؟ دهنت رو بازو بسته میکردی میگفتم مماغت کو؟ می دونی چی کار می کردی؟ مماغ مامان رو می گرفتی و می گفتی: ی ی ی ی ی ی میگفتم موهات کو؟ موهات رو می کشیدی و می گفتی مو و همچنین گوشات مامانی من خیلی دیر برای درست کردن وبلاگت جنبیدم اگه زودتر از این ها درست می کردم خیلی چیزا یادم میومد آخه می دونی خیلی چیزارو زود یاد گرفتی و ...
5 دی 1391

راه افتادن کیارش

نفسم...           هنوز ١١ماهت نشده بود که راه افتادی ولی خیلی مراقبت بودم که زمین نخوری البته اصلا من و بابا تو راه رفتنت دخالت نمی کردیم یعنی خودت نمیذاشتی از همون اول نترسیدی و خودت راه افتادی اینم راه رفتن جینگیل مامان ...
4 دی 1391

اولین بهار زندگی کیارش

عشقم... این بهار قشنگ ترین و زیباترین بهار زندگی مامان و بابا بود امیدوارم با زنده شدن بهار زندگی، سالیان سال کنارمون باشی بابا و مامان در کنار تو خوشبختن و تو به زندگیمون سبزی و طراوت دادی و این سبزی و طراوت همیشگی خواهد بود  با تو و در کنار تو احساس آرامش می کنیم همیشه شاد و سالم و تندرست باشی               «آمین»   اینم سفره هفت سین ...
4 دی 1391

کیارش و چهارشنبه سوری

مامانی آخرین 4شنبه سال 1390 بود که بهش میگن جهارشنبه سوری  رفتیم خونه بابا ایرج که آتیش بازی کنیم البته تا آتیش به پا شد تو ترسیدی یکی یا دو بار از رو آتیش باهم پریدیم ولی خیلی ترسیدی و گریه کردی و بعد از آتیش دورت کردم که اذیت نشی ...
4 دی 1391

10ماهگیت مبارک

نازنین مامان 10ماهگیت مبارک     مامانی خودت بدون اینکه کمک بگیری می تونستی سرپا وایستی و 1 یا 2 قدم برمیداشتی پسر قشنگم این روزا وقتی بابا می خواست ازت عکس بگیره تا می گفتیم کیارش شروع می کردی به شکلک درآوردن   ...
4 دی 1391

سبد بازی

نازنین مامان....              هر روز شیرین و شیرین تر می شدی و روز به روز بزرگتر و شیطونیات از روز قبل بیشتر می شد سبد بازی رو خیلی دوست داشتی می رفتی پشت در حموم در می زدی و مامان رو با اون صدای قشنگت صدا می کردی میدونستم که پسر ناقلای مامان سبد می خواد سبد رو میاوردم و کلی باهاش مشغول می شدی که چه جوری بری داخلش اول کجش می کردی و بعد می رفتی توش می دیدی که نمی شه میومدی بیرون دو مرتبه کارت رو انجام می دادی آخر هم وقتی می دیدی نمیشه صدات در میومد و تو رو میذاشتمت تو سبد ...
4 دی 1391

کیارش کاراشو خودش میکنه.....

نگاه کنین من بلدم خودم انجام بدم عزیزم از خونه عمومهدی اومدیم تا می خواستم لباساتو دربیارم نذاشتی البته شلوارتو به کمک بابا درآوردی ولی نمیذاشتی به جورابات دست بزنم تا نزدیکت می شدم عصبانی می شدی و جیغ می زدی   آخرم کار خودت رو کردی و کم کم بعد از کلی تلاش از پات درشون آوردی ...
4 دی 1391

.....بدون شرح.....

ابنم چند تا از عکس های پسملی زرنگ و باهوش مامان آخ جونم بازی با لپ تاپ چه خووووووبه!!!!! کیارش رو جفت زانوهاش ایستاده توپ بزرگ و گردالوی کیارش که عاشقشی   ...
4 دی 1391