یه روز برفی
پسر کوچولوی قشنگ و دوست داشتنی من
روزا تند تند می گذرن و تو بزرگتر میشی . داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر این مدت بعد از تولد 1 سالگیت زود گذشت و حالا باید کم کم به فکر تولد 2 سالگیت باشم !
مامان، از این لینک به بعد دیگه وبلاگت به روز میشه عسلم
دیگه مامان کوتاهی نمی کنه...
جمعه هفته ای که گذشت بازم طبق معمول ٣ نفری رفتیم بیرون آخه مامانی پارسال این موقع کوچیک بودی و چیزی از برف و برف بازی نمی دونستی
همین که از ماشین پیاده شدی دویدی سمت برفها نمی دونی چه ذوقی می کردی چنان می خندیدی که من و بابا همین جور خشکمون زده بود آخه برای اولین بار بود که پاهای کوچولوت رو روی برف ها میذاشتی و بازی می کردی
خم می شدی برف ها رو با دستات توی اون مشتای کوچولوت می کردی و پرتشون میکردی به هوا و میخندیدی خیلی بهت خوش گذشت و فک کنم اصلا احساس سرما نمی کردی
بعد از ١ تا ٥/١ ساعت می خواستیم که برگردیم خونه گریه کردی که نه نریم دائم می گفتی برف بازی ولی به هر بهونه ای شد بالاخره راضیت کردیم و خونه برگشتیم
چقد دوست داشتی برف بازی رو
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد
تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند
دعا می کنم غرق باران شوی چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
دعا می کنم در زمستان عشق بهاری ترین فصل ایمان شوی