نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

گشت و گذار این مدت...

  پسر نازم نفسم این مدت که نیومدم بنویسم حسابی مشغول بودیم یا به تفریح یا تو خونه با کارای تولدت طبق معمول هر هفته پنج شنبه و جمعه با خونواده بابا میریم به گردش و به تو وروجک هم خیلی خوش میگذره و بقیه روزای هفته با هم یا خیابونیم یا خونه خاله مهنوش که اونجا هم کلی با امیرمهدی بازی میکنی و این روزا هم آدرین اضافه شده وقتی من آدرین رو بغل میکنم یا باهاش صحبت میکنم اصلا حسادت نمیکنی و خیلی هم دوسش داری ولی اگه امیرمهدی فقط کافیه بهش دست بزنه چنان فریادی میزنی که نگو و دایم میگی داداشیه منه بهش دست نزن درصورتی که داداشی امیرمهدیه خلاصه این روزا رو اینجوری سپری میکنی و بهت خوش میگذره &nbs...
21 ارديبهشت 1393

چند روز بیشتر به تولدم نمونده...

            پسرک نازم... گل بهشتیمون... همه امید و آرزومون   چند روز بیشتر به تولد 3 سالگیت نمونده زمان چقد زود مثل برق و باد میگذره انگار همین دیروز بود که متولد شده بودی و من همچنان در ذوق بچه دار شدن بسر میبردم و فرزند دار شدن برام تازگی داشت و کلی شکر گزار خدای مهربونم که تو رو به من داد تویی که نفسمی تویی که شور و اشتیاق زندگیمونی تویی که با وجودت نیمه دیگه زتدگیمون کامل شد   پسر گلم هرچی برات بگم بازم کمه با بودنت انگار تموم دنیا از آن ماست تموم خوشیهای عالم مال ماست   پسرم 3 ساله می شه پسرم آقاتر میشه و فهمیده تر عاشقتم   امس...
1 ارديبهشت 1393

روز 13 و 14 و 15 بدر

    عشقم... نفسم... گلکم... زندگی... هستی   روز 13 ساعت 7 صبح به اتفاق خونواده پدری بابا 4 ماشینه رفتیم سمت درکش روز 13 25 نفری میشدیم علیرضا پسر عمه بابا یه سویئت تو درکش اجاره کرد و 2 شب و 3 روز اونجا موندیم سویئت بزرگی بود و کلی خوش گذشت اونقد خوش گذشت که موقع اومدن همگی دپرس شدیم یه 13 تاریخی بود واسمون از حق نگذریم خونواده عمه فاطمه اینا خیلی خوبن همش اهل خنده و خوشگذرونین من که کلی باهاشون حال میکنم البته پسر نازم هم دست کمی ازمون نداشت و کلی بازی و خوشگذرونی کرد                   ...
17 فروردين 1393

یه تفریح خیلی خیلی قشنگ

  کیارش نازم پسرک شیرینم   روز جمعه 8 فروردین بابا هماهنگ کرد برای دیدن یوزپلنگ توی میاندشت جاجرم که حدود 20 نفری میشدیم یه مینی بوس کرایه کردیم و ساعت 7 صبح راه افتادیم و 2 ساعت بعد رسیدیم   مهسا دوستم اینا و عمو تورج و خونواده عمه فاطمه بابا اینا بودیم   مهساجون اینا قرار بود جمعه برن ولی با اصرار من و بابا وایستادن که بریم برای دیدن یوز پلنگ   بالاخره همون روز بعد از گذر چند ساعتی در فنس یوز پلنگ رو باز کردن و از 10 قدمی رفتیم و یوزپلنگ رو دیدیم وای چه ابهتی چه زیبایی قربون خدا برم               ...
17 فروردين 1393

تعطیلات عید چطوری گذشت

    پسر قشنگم... امید زندگیم...   این عید، عید بسیار خوبی بود و خوش گذشت حسابی وقتمون پر بود هر چند که مسافرت نرفتیم ولی یه عید با خاطره و زیبا برامون بود   اول از همه روز اول عید گوشی موبایل از طرف بابا علی و کیارش جونم هدیه گرفتم   دوم مهسا دوست خوبم روز چهارشنبه 6 فروردین با مهشید خواهرش و شیوا دخترعمه ش و ماهان پسر نازش از ساری اومدن خونمون و تو کلی با ماهان بازی کردی و کلی عاشق شیوا شده بودی جوری که تموم کارات رو به شیوا میگفتی   شیواجون لباس تنم کن شیواجون بیا کفشام رو از پام دربیار ....   روز پنج شنبه هم عصری با مهساجون ا...
17 فروردين 1393

یه بهار دیگه کنار پسرم...

        نفسم...شیرینم...قشنگم   امسال سومین ساله که تو رو کنارمون داریم و آغاز بهار رو با بودنت شروع میکنیم و خدا رو شکر میکنم که قشنگترین هدیه رو به ما داد...     تنها خداست که می داند « بهترین » در زندگی تان چگونه معنا می شود ! من در سال نو آن بهترین را برایتان آرزو می کنم   ن وروزتان مبارک دوستان                                ...
2 فروردين 1393

چهارشنبه سوری 92

    آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با برافروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز میرویم سرخی تو از من، زردی من از تو جشن باستانی چهارشنبه سوری به همه دوستان وبلاگیمون مبارک دوستون داریم                 از خدای بزرگ و مهربون میخوام که همیشه نگهدارت باشه و چهارشنبه سوری های زیادی رو باهات به شادی بگذرونیم پسر خوبم         ...
1 فروردين 1393