سفر به سرخرود
عزیز مامان
نفس مامان
دوباره رفت دریا و بهش کلی خوش گذشت این سفر سومین سفر به دریای سرخرود میشد
تا روز رفتن مامان یسره دل دل میکرد واسه رفتن ولی بابا همچنان مشتاق بود تا اینکه بالاخره ساعت 12شب یکشنبه 10شهریور بار و بندیلمون رو بستیم تا به همراه گروه همیشگیمون راه بیفتیم
که صبح دوشنبه 11شهریور ساعت 7صبح حرکت کردیم این دفعه هم تعدادمون 38 نفر و 9تا ماشین میشدیم
هرسال همین تعدادیم و همه با همدیگه کلی مچ هستیم و با وجود این همه تعداد کلی بهمون خوش میگذره و امسال از سالهای پیش بهمون بیشتر خوش گذشت
سال اولی که با خاله ها رفتیم تو 4ماهه بودی و سال دوم 1سال و 4ماه و امسال هم 2سال و 4ماه
و هر 3سال پسرم کاملا پسر آروم و خوب و بسازی بود و مامان و بابا و اطرافیان رو اصلا اذیت نمیکرد و نخواهد کرد
خلاصه ساعت 7صبح که همگی حرکت کردیم صبحونه رو جنگل یه یک ساعتی واستادیم و بعد ناهار رو ساری و بعد از اون یکسره راهی سرخرود شدیم که ساعت 7شب رسیدیم و رفتیم کنار دریا تا پیدا کردن ویلا
ویلایی که کرایه کردیم یه ویلای دوبلکس و بزرگ و تمیزی بود که همه داخلش احساس راحتی میکردیم
همون شب بعد از جا به جایی دیگه خسته بودیم و استراحت کردیم
تا اینکه صبح روز بعد، بعد از صبحونه رفتیم و زدیم به دریا هر چقد بیشتر میموندیم بیشتر دلمون میخواست واستیم تو آب آخه دریا طوفانی بود و وحشی و با وجود این موجها خودمون رو پرت میکردیم رو موج و موج ما رو میآورد لب ساحل و توی دریا استپ هوا بازی میکردیم
ولی مسافرت با نفرات زیاد کلی خوش میگذره و خوبی مسافرتمون اینه که همه با هم هماهنگیم و اگه یکیمون نباشه کمبودش احساس میشه و امیدوارم که سالیان سال با همدیگه باشیم و بهمون خوش بگذره
اولش از آب میترسیدی و میگفتی آب بده، آب بد نیا کیارش جون میترسه تا اینکه بغلت گرفتم و برم جلوتر و توی آب نشستم و تو همچنان بهم چسبیده بودی با کمی بازی کردن و خیس کردنت ترست ریخت و از بغلم جدا شدی و روی پاهای خودت وایستادی جوری که آب یه خورده از کمرت بالاتر بود دیگه کم کم ترست ریخت و هر سری که دریا میبردمت خودت راهت رو میگرفتی و می رفتی
ازت میپرسیدم کیارش بدون مامان کجا میری میگفتی میخوام برم تو دریا شنا کنم
یا تو آب دریا بودی یا کنار ساحل شن بازی میکردی یا کایت هوا میکردی آخه یه کایت برات خریدم کلی هم ذوق کردی و باهاش بازی میکردی و یه روز هم با مامان اسب سواری کردی که موقع پایین اومدن از اسب گریه کردی و محکم بهش چسبیده بودی که پیاده نشیم
امسال من و بابا هم از لحاظ نگهداری تو راحت بودیم آخه همه هوات رو داشتن کلی باهات سرو کله میزدن
شیرین زبونیهات و شیرین کاریهات هم که به کنار همیشه به حرف می آوردنت و کلی سوال ازت میپرسیدن و کلی نازت میدادن و قربون صدقت میرفتن
اغلب ساعتها بیدار بودی مثل اینکه میدونستی نباید زیاد خوابید و باید از این ساعتها استفاده بهینه کنی
یه روز عصری هم همگی رفتیم مرکزای خرید که من از اونجا مثل پارسال یه دمپایی واست خریدم
دمپایی پارسالت انگری برد بود و امسال باب اسفنجی
خلاصه کلی بهمون خوش گذشت حسابی خوش گذرونی کردیم و اجازه ندادیم که چیزی یا کسی نارحتمون کنه چون باید نهایت استفاده رو می بردیم
خلاصه دوشنبه رفتیم و جمعه همون هفته ساعت 12 ظهر راهی بجنورد شدیم که ساعت 11 شب بجنورد رسیدیم
و آخر مسافرت همه قول دادیم که سال دیگه چند روز بیشتر وایستیم
و جا داره از همین جا اول از همه از همسر عزیزم و بعد از مامان شیرین و خواهرم مونا و خاله ها و شوهرخاله ها و پسر خاله ها و دختر خاله ها و عروس خاله های خوب خودم تشکر کنم و ازشون واقعا ممنونم که همه جوره کمکم کردن مخصوصا برای کیارش که همه جوره هواش رو داشتن
شب اول پشه بدجنس بالای چشم چپت رو نیش زد و کلی ورم کرد
کلی ذوق زده شدی و روی اسب میرقصیدی
گرگان موقع برگشت
پسر قشنگم با هر خنده تو ما دوباره جون میگیریم و زندگی میکنیم
همیشه برامون بخند
دوست داریم