تو که حرف می زنی...
♥ تو ؛
معــــــنای عشقی ...
♥ ♥ تو ؛
تمااااااااام منی، کیارش ...
این روزها به زیبا ترین وجه ممـــــکن ، حرف می زنی جوانه ی گندم من ؛
کلمات را پشت سر هم می گویی ؛
کلماتی پُر از بدعت و تازگی ...
انقدر تازه که بیش از نیمشان را ، اول بارست که می شنوم
جمله هم می گویی ؛
جملاتی زیبا و باورنکردنی ...
برای وصف زیبایی جمله گفتنت ، کلمه ای پپدا نکردم که لایق باشد ، که عطشم را بخواباند !
همین قدر بدان ، تو که حرف می زنی ؛
دیوانگی در من دست و پا می زند...
عشق لایزالم ؛
حتــــم دارم روزی که این نوشته ها را می خوانی ؛
لبخند ملیحی بر لبانت نقش بسته ...
لبخندی از سر شوق ، از خاطرات خوش کودکی.
لبخندی از روزهای اول جمله گفتنت ...
که برایت باور نکردنی ست این گونه بودنت را ، این گونه کوچک و تازه کار بودنت را ...
عزیز بی همتای من ؛
فردا ، تو می خوانی و تصور می کنی و لبخند می زنی ،
امروز ، من می نویسم و تصور می کنم و لبخند می زنم ...
تو برای دیروزت ، برای تمام کوچک بودن و شیرینی ات ،
من برای فردایت ، برای تماااااام مرد بودن و منش و بزرگ بودنت ...
چقـــــدر دوستت دارم ؛
چقدر بی اندازه ، چقدر بی تاااااا...
کیارشم ؛
من خدا را به بهترین نام هایش قسم دادم ؛
برای خوشبختی تو...
می دانی ؛
به نظر من نمیشه ، محاله!!!!!!!!
اینکه من ، بتونم یک بچه ی دیگه رو غیر از تو ، این همـــــــــــه دوست داشته باشم
تو همــــــــه ی منی
تماااام روح و دل و قلب و جاااااانم
خوب باش فرشته کوچک من ...
♥ ♥ عـــــاشقتـــــــــم دونــــــــــــه بــــــــااااااااادومـــم ♥ ♥