بدون شرح...
عزیزدلم...
عروسک قشنگم...
دیروز به اتفاق مامان منیر و عمه مهلا راهی شیروان شدیم ساعت ٥ بعدازظهر رفتیم و ساعت 9:30شب خونمون بودیم
آخه خاله لیلا (خاله بابا) ما رو سفره ابوالفضلی دعوت کرده بود با اینکه روضه خوونی بود ولی خیلی خوش گذشت
من خاله های بابا رو خیلی دوست دارم خیلی خوب و مهربونن
تو هم که دیروز کلی خوشگذروندی، اونجا چند تا بچه بودن ولی همشون یه 3 یا 4 سالی ازت بزرگ بودن ولی به هر حال پسر مامان که خیلی اجتماعی تشریف داره باهاشون بازی میکردی
توی مراسم خاله لیلا خیلی ها ازت تعریف کردن و بغلت میکردن و میبوسیدنت و میگفتن ماشالله خیلی دوست داشتنی و بامزه ای
و اونجا کلی شیرین زبونی میکردی
دیروز مامان منیر توی ماشین گفت که کره زمین رو بهت یاد داده کلی جغرافیا بلدی جای دریاها و اقیانوسها رو بلدی میدونی که سرزمینت کجاست و کجا زندگی میکنی
خیلی خوشحالم از اینکه اطرافیانت بهت توجه میکنن و دوست دارن و براشون مهمی
عمه مهلا هم کلی چیز میزای خوبی از اینترنت برات دانلود میکنه و واست میذاره که یکی از اونا آموزش رنگها به زبان انگلیسیه که تو هم باهاشون تکرار میکنی و اداشون رو درمیاری
وقتی میری اونجا کلی باهات سروکله میزنن و کلی هم با عمه مهلا جوری و باهاش بازی میکنی
البته بعضی وقتها هم باهم دعواتون میشه ولی با این حال خیلی دوست دارن و نازت دارن
از همشون ممنونم
عــــاشق خندهاتـــــم
همیشه بخند تا دنیا به روی ماهت بخنده پسرقشنگم
« فدای اون جدیتت بشم »
«قوبون نشستنت مرد کوچک»
«موش کوچولو عاشقتم»
دوست دارم پرنس کوچولوی شیرینم