یه جمعه زمستونی
پسر قشنگم... ماه و خورشیدم... سفیدبرفی مامان
امروز ظهر ناهار خونه عمو مهدی بودیم موقع اومدن به خونه تصمیم گرفتیم که بریم برف بازی
آخه امروز برف قشنگی میبارید و حیف میشد اگه نمیرفتیم بازی نمیکردیم هرچند که برفی که رو زمین نشسته بود زیاد نبود ولی بازم خیلی قشنگ بود
به همین خاطر رفتیم برف بازی کردیم و تو هم کلی خوشحال بودی و برف برمیداشتی پرت میکردی سمت مامان و کلی میخندیدی و وقتی که میخواستیم برگردیم خونه گریه کردی و میگفتی نریم خونه برف بازی کنیم
و بابا بالاخره تو رو با یه گلوله برف راضی کرد و نشستی تو ماشین و گلوله برف رو تا اومدن به خونه همچنان دستت نگه داشته بودی
درسته قورتت میدم نفسممممممممم
شیطوووووووونک
عاشق بازی و جست و خیز کردنی
فدای پسرخوشتیپم
ای جووووونم اون مماغ قرمزتو بگردم
وااااااااااااااست میمیررررررررم
پسر قشنگم یکی یه دونست و همتایی نداره
عاشقتم و عاشقونه میپرستمت عشقم